دلنوشته های یه عاشق
به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم ازمطالب لذت ببرید برای شادی روح شهدا صلوات..

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس ebrahim4369.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






جیمی نت جیمی نت

آمار مطالب

کل مطالب : 44
کل نظرات : 92

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 87
باردید دیروز : 46
بازدید هفته : 133
بازدید ماه : 607
بازدید سال : 2407
بازدید کلی : 30554
بچه وجبهه

 

آن اوایل که آمده بود وقتی سربه سرش می گذاشتیم چیزی نمی گفت.

کوچک بودنش را چماق کرده بودیم می کوبیدیم توی سرش. یک بار که دیدمش گفتم :((بچه !تو دیگه برای چی اومدی جبهه؟))

این بار سرش را پایین نینداخت,لبخندی زدو گفت:((آخه پدرجان شما دیگه دیر یازود رفتنی هستین,اومدم تفنگتون روی زمین نمونه.))

از ان به بعد مواظب بودم وقتی صدایش میکنم کلمه بچه را استفتده نکنم.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1127
برچسب‌ها: شهید , بچه , پدر ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


خمپاره هاهم چشم دارند

 

شش ماهی بودمی رفت جبهه. من منتظر ماندم تاامتحان ها تمام شود وتابستان هم راهش بروم.

بعضی حرف هایش را نمی فهمیدم. می گفت:((خمپاره هاهم چشم دارند.))

نشسته بودیم وسط محوطه داشتیم قرآن می خواندیم. صدای سوت خمپاره ای آمد. هردو خوابیدیم زمین.

گردوخاک هاخوابید,من بلند شدم ,اما او نه.

تازه فهمیدم خمپاره ها هم چشم دارند.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1060
برچسب‌ها: خمپاره , چشم , قرآن , شهید ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


سیلی

 

یک سیلی محکم. دستش راگرفت به گونه اش. گفتم:((قلدرشدی؟بچه های مدرسه رومی زنی!دفعه چندمته؟چنددفعه بهت گفتم این جا ادای اوباش رو درنیار.اگرخیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.))

فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم نیامد. سراغش راگرفتم ,گفتندرفته جبهه.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1206
برچسب‌ها: شهید , سیلی , جبهه ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


قبول شدم

 

با هم سر جلسه امتحان بودیم. من جواب سوال ها رانمی دانستم. عرق کرده بودم. اما او تندتند جواب هارا نوشت.

برگه را دادبه مسئول جلسه بعد به من گفت:((قبول شدم.))

صبح که بلند شدم نمی دانستم تعبیر خوابم چیست.

فردا که خبر شهادتش را شنیدم فهمیدم که قبول شده.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1376
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مساله های ریاضی

 

به نامه هایی که برایش می آمدحسودی می کردیم,همه مان. حسودی شاید نه, غبطه می خوردیم.

ازبس طولانی بود. شهید که شد,وسایلش را که جمع می کردیم, تازه فهمیدیم جواب مساله های ریاضی را برایش می فرستادند.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1058
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


لیوان آب

 

جثه اش خیلی کوچک بود. اوایل که توی سنگرمی خوابید,بعضی شب ها توی خواب و بیداری می گفت :((مامانی!آب...مامانی ! آب...))

بچه ها می خندیدندو یک لیوان آب میدادند دستش.

صبح که بیدار می شد و بچه ها جریان را می گفتند, انکار میکرد.

آسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1155
برچسب‌ها: لیوان اب , سنگر , خواب ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


قوطی کمپوت

 

برادر رزمنده سلام . من یک دانش آموز دبستانی هستم .خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.

بامادرم رفتم ازمغازه بغالی کمپوت بخرم.قیمت آنها خیلی گران بود. حتی کمپوت گلابی که قیمتش 25تومان بودو ازهمه ارزانتر بودرا نمی توانستم بخرم .

آخرپول ما به اندازه سیرکردن شکم خودمان هم نیست.در راه برگشت کنار خیابان این قوطی کمپوت خالی راپیداکردم وبادقت شستم.

حالا یک خواهش ازشما برادر رزمنده دارم. هر وقت تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال شوم وفکر کنم که توانستم به جبهه ها کمک کنم.

بچه ها توی سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند,آب خوردنی که همراهش ریختن چندقطره اشک بود...

خاطرات شهدای دفاع مقدس

تعداد بازدید از این مطلب: 1139
برچسب‌ها: قوطی کمپوت , اشک , شهدا ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5


بند پوتین

 

اندازه پسر خودم بود. سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یک دفعه نشست.

گفتم :((حالا چه وقت استراحته بچه ؟))

گفت:((بندپوتینم شل شده, می بندم راه می افتم.))

نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1188
برچسب‌ها: بندپوتین , عملیات , تیر , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود